پسربچه ای پرنده زيبايی داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود. حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابيد. اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی كار میكشيدند. هر وقت پسرک از كار خسته می شد و نميخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد می كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرک با التماس میگفت: نه، كاری به پرنده ام نداشته باشيد. تنهایی ارام و بی صدا
ریشهی بیقراریها
چند دقیقه ارامش...
پرنده ,پسرک ,كه ,قفس ,كاری ,كار ,به پرنده ,آن پرنده ,او به ,می كردند ,تهديد می
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت